می نویسم
می نویسم برای خودم برای خدایم و... تابستان گرمایت را می خواستم، همیشه برایم خاطره انگیز بودی، همیشه دوست داشتنی بودی اما تو چه کردی برایم سرد شدی، پر از خاطرات تلخ شدی، تنفرانگیز شدی چرا؟ چرا با من مدارا نکردی؟ البته تقصیر تو نیس دنیاست که با من سرناسازگاری دارد اما تو هم بی وفایی کردی این همه سبزی و زیبایی!!!! حتی ذره ای هم سهم من نبود؟ خدا جونم چرا؟ شاید کفر باشه شاید یه درددل یا گلایه هر چه که هست بغضیست در گلویم. خدایا وقتی کودک بودم کودکی نکردم روزهای سختی رو گذروندم به نوجوانی رسیدم و روزهایم هر روز بدتر شد خودت میدانی از کدام روزها سخن می گویم... آره همون روزهایی که صبحها با صدای شیون و گریه برمی خواستم و ...
نویسنده :
سحر
23:59