چرا صدامو نمیشنوی
روزها می گذرند با شادی با خوشی با لبخند و گریه با غم با تلخی همه از پس هم میگذرند اما دلم آرام ندارد.
گلوم درد میکنه نه اینکه سرما خورده باشم نه دردش جوره دیگه است... شاید اکثر شما دوستای خوبم بدونید چه دردی رو میگم! دلم می خواد درددل کنم اما با کی اصلا دردم چیه نمی دونم واقعا نمی دونم.
کوچولوی مامان بازم مجبورم با تو درددل کنم. اما نمی دونم چی بگم مامانی بخدا نمی دونم فقط میدونم دلم گرفته خیلی دلگیرم خیلی غصه دارم. یه مثلی هست که میگه این نیز بگذرد!!!!!!!!!!!!!!! ولی نمیگه اینها نیز بگذرند!!!!!!!!!!!!!!!!!! آخه چرا اینجا هم نمی تونم حرف بزنم واقعا چرااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خداااااااااااااااااااااااااا چرا صدامو نمیشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عشق مامان امروز رفته بودم سر مزار خاله جون و بابابزرگات خیلی باهاشون حرف زدم ولی خالی نشدم فقط بغضم بیشتر شد غمم سنگینتر شد. همش گفتم آخه چرا رفتین چرا تنهامون گذاشتین مگه غممون کم بود که هی یکی بعد از دیگری رفتین چطوری دلتون اومد مارو با این همه غصه تنها بذارین. مگه چقد خوشی تو زندگیمون بود که اونم با رفتن شماها خاکستر شد. به خالت گفتم آخه بی معرفت من تازه راه قبرستون ر و فراموش کرده بودم تازه داشتم با غم از دست دادن بابا کنار میومدم تازه داشتم صبور میشدم تازه داشتم به زندگی بر میگشتم چطوری دلت اومد دوباره داغدارمون کنی چطوری دلت اومد این همه بغض رو بذاری تو دلمون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهشون گفتم آخه بی انصافا چرا منو با خودتون نبردین من که خستم من که سیرم از این دنیا آخه چرا منو نبردین؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
خدااااااااااااااااااااااااا چرا صدامو نمیشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟