عشق بی پایان من و همسریعشق بی پایان من و همسری، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

زود بیا کوچولو

دلم گرفته

سلام کوچولو بازم اومدم که باهات بحرفم. دلم خییییییلیییییییییی گرفته، احساس خوبی ندارم، احساس می کنم اینبار هم یه اتفاقی میفته و نمیشه که بریم واسه عمل!!!!!! من اصلا آدم بد بینی نیستم ولی چیکار کنم... بابایی هم حال خوبی نداره بهم نمیگه ولی اگه از چهره ی معصومش نفهمم چی تو دلش میگذره به چه دردی می خورم!!!!!!! نمی دونم باید چیکار کنم...   چرا اینجوریه؟چرا کارامون جور در نمیاد؟ آخه چرا خداااااااااااااا جوووووووووووون اصلا خیلی کلافه ام ای کاش چاره ای به ذهنم میرسید ای کاش حداقل مشکلات دیگه مارو به حال خودمون بذارن ای کاش میتونستم... اصلا چرا انقد ای کاش... دلم پر درده خدا جوووووون. کاش میشد همسری(به قول نیلوف...
9 تير 1392

حرفای دلم...

پاپوشی می خواهم از جنس فولاد می خواهم به دوردستها سفر کنم شاید پشت کوه ها شاید پشت دشتها شاید شاید شاید... نمی دانم کجا ولی خواهم رفت می خواهم آنقدر دور شوم که در مه غلیظ غربت محو شوم می خواهم جایی بروم که چیزی از جنس غم نباشد از جنس نفرت از جنس درد از جنس رنج ... آه خداوندا یاریم کن راهی بس طولانی در پیش است میروم آنجا با کوله باری از غم کلبه ای میسازم از جنس عشق مزرعه ای از گیاهان امید کلبه را گرم می کنم با آتش،با هیزم غم آتش میسازم آنجا دیگر نیازی به نقاب نیست آری نقاب،نقاب شادی نقاب لبخند... همدم تنهایی من مرا همراهی کن! ...
5 تير 1392

...

سلام کوچولو!!!!! بازم اومدم که بنویسم واسه تو واسه هم دردام واسه خودم و واسه بابایی... میدونی چیه؟!!!! این مساله مثل یه راز بین منو باباییه. نه مامان بزرگ خبر داره و نه خاله جون ونه حتی دوستام... بخاطر همین هیچ کی نیس که مامانی باهاش دردل کنه پس میاد اینجا و فقط می نویسه... فردا یه آمپول هست که باید بزنم یه کم کلافم آخه میدونی مامانی اصلا از آمپول عضلانی خوشش نمیاد دکتر هم حرفم گوش نکرد و وریدی نداد دیگه چه میشه کرد کوچولو... خدا کنه همه چیز روال عادیش رو طی کنه و عملم عقب نیفته... آخه بابایی یه ماموریت داره و مامانی هم که طاقت دوریش رو نداره باید باهاش بره و اگه عمل عقب بیفته همه ی برنامه ها یهم می خوره و دیگه اون وقت...
5 تير 1392