پیشنهاد عجیب همسری
سلام کوچولوی نازم ،بازم مامانی اومده که باهات حرف بزنه و درددل کنه.
عزیزم دیشب واسه افطار یکی از دوستای بابایی رو با خانوادش دعوت کرده بودیم. جات خالی بود عشق مامان آخه دوست بابایی یه پسر ناز داشت خدا حفظش کنه خیلی عسل بود. خیلی خوش گذشت...
ولی بعد رفتن اونا نمیدونم چی شد که یهو بابایی یه پیشنهادی رو داد که تا چند وقت پیش بدجوری مخالف بود
می دونی چی گفت؟
گفت سحر بیا بریم از شیرخوارگاه بچه بیاریم...
الهی بمیرم واسش که خیلی دوست داره بابا بشه مخصوصا وقتی بچه های دوستاش رو میبینه.
نمی دونستم چی بهش بگم فقط گفتم نمیشه ...
آخه کوچولوی من تو که می دونی هیچ کس از مشکل ما خبر نداره و دوست ندارم هیچ وقت کسی خبردار بشه
ولی اگه قرار باشه یه همچین کاری بکنیم همه میفهمن...
کوچولوی من عشق مامان حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی غصه دارم خیلی خیلی خیلی...................................
نمی خوام دوستای خوبم رو ناراحت کنم ولی تنها همدم من شما و این وبلاگه....
خداوندا چنان کن که سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستکار