می نویسم
می نویسم برای خودم برای خدایم و...
تابستان گرمایت را می خواستم، همیشه برایم خاطره انگیز بودی، همیشه دوست داشتنی بودی اما تو چه کردی برایم سرد شدی، پر از خاطرات تلخ شدی، تنفرانگیز شدی چرا؟
چرا با من مدارا نکردی؟ البته تقصیر تو نیس دنیاست که با من سرناسازگاری دارد اما تو هم بی وفایی کردی این همه سبزی و زیبایی!!!! حتی ذره ای هم سهم من نبود؟
خدا جونم چرا؟
شاید کفر باشه شاید یه درددل یا گلایه هر چه که هست بغضیست در گلویم.
خدایا وقتی کودک بودم کودکی نکردم روزهای سختی رو گذروندم به نوجوانی رسیدم و روزهایم هر روز بدتر شد خودت میدانی از کدام روزها سخن می گویم... آره همون روزهایی که صبحها با صدای شیون و گریه برمی خواستم و روزم را با غصه و افسردگی سر می کردم و شب با چشمی گریان بخواب می رفتم. خانواده ای افسرده بی روح خانه ای غمگین و پر از کینه و نفرت...همه آن روزها را گذراندم به امید روزهای خوب ولی چه شد؟
پدرم رفت، از داشتن پدر دوم محرومم کردی و حالا خواهرم. با این همه غم چرا مشکلات دیگر را از سر راهم برنمیداری. چرا؟ من گناه کار، من لایق سختی... همسری چه گناهی کرده؟ چرا اونم باید بعد از کلی سختی و مصیبت که تو زندگیش متحمل شده حالا..... آخه چرا؟ آخه چرا از پدر شدن محرومش کردی؟ چرا منو از مادر شدن محروم کردی؟ یعنی انقد بنده های بدی بودیم که لایق یه کورسوی امید هم نبودیم ؟ لایق ذره شادی نیستیم؟
خدایا می دونی با همه این حرفا چقد دوست دارم و هر لحظه به خودت پناه میارم شاید خیلی کارارو که باید انجام نمیدم اما خودت خوب می دونی همیشه بیادت بودم و هستم. خدایا کمکمون کن. خدایا خدای خوبم نذار به پای ناشکری و کفر بذار بپای یه درددل و یکم گلایه، آخه آدما همیشه از دوستای خوبشون توقع دارن و ازشون گلایه می کنن.
خدای خوبم کمکمون کن. خیلی بهت نیاز دارم خدا جونم تنهام نذار تنهام نذار.....